شماره ١٦٦: حسن آن روز که آيينه مصفا مي کرد

حسن آن روز که آيينه مصفا مي کرد
عشق در پرده زنگار تماشا مي کرد
از نفس سوختگي خال لب ساحل شد
گوهر ما که تلاش دل دريا مي کرد
شوق هر چاک که در پرده دل مي افکند
رخنه اي بود که در گنبد مينا مي کرد
برق آن حسن جهانسوز به يکدم مي سوخت
شوق چندان که پر و بال مهيا مي کرد
سنگ اطفال مرا لنگر بيتابي شد
ور نه ديوانه من روي به صحرا مي کرد
آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش
کاش يک بار نگاهي به ته پا مي کرد
هر طرف نافه دل بود که مي ريخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وا مي کرد
به تو مي داد خط بندگي يوسف را
گر ترا ديده يعقوب تماشا مي کرد
مردم از عشق مراد دو جهان مي جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا مي کرد