شماره ١٦٣: آن که منع من مخمور ز صهبا مي کرد

آن که منع من مخمور ز صهبا مي کرد
لب ميگون ترا کاش تماشا مي کرد
عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت
حسن آن روز که آيينه مصفا مي کرد
دل پر خونم اگر آبله بيرون مي داد
از گهر باديه را دامن دريا مي کرد
در دل سخت تو تأثير ندارد، ور نه
کوه را ناله من باديه پيما مي کرد
از خط سبز چو موم است کنون نقش پذير
دل سخت تو که خون در دل خارا مي کرد
عاشقان را به سر خاک شدن خون مي شد
زير پا گر نظر آن قامت رعنا مي کرد
آن که تسبيح ز دستش نفتادي هرگز
ديدمش دوش سر شيشه به لب وا مي کرد
ياد آن عهد که خون در قدحم گر مي ريخت
به نگه کردن دزديده گوارا مي کرد
مي گشايد نظر از دور به حسرت امروز
آن که گستاخ ترا بند قبا وا مي کرد
شب که از تاب مي آن چهره برافروخته بود
شمع بال و پر پروانه تمنا مي کرد
دل سنگين تو خون مي شد اگر مي ديدي
که فراق تو چه با اين دل شيدا مي کرد
لب جان بخش تو از خاک قيامت انگيخت
روح اگر در تن خفاش مسيحا مي کرد
آن که مي گفت که در پرده کفر ايمان نيست
روي نو خط ترا کاش تماشا مي کرد
صائب از خواجه مدد خواست درين تازه غزل
که در احياي سخن کار مسيحا مي کرد