شماره ١٦١: سيل را در نظر آور که به ويرانه چه کرد

سيل را در نظر آور که به ويرانه چه کرد
تا بداني به من آن جلوه مستانه چه کرد
هوشياران جهان راه بيابان گيرند
گر بگويم که شب آن نرگس مستانه چه کرد
در و ديوار ز شوق تو ندارد آرام
يارب اين زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
تو که هرگز سخن سخت ز کس نشنيدي
سنگ اطفال چه داني که به ديوانه چه کرد
طاقت سيلي اخوان نبود يوسف را
خط بيرحم به رخساره جانانه چه کرد
مي کند يک دل ديوانه جهان را پرشور
يارب آن زلف به چندين دل ديوانه چه کرد
بوي گل بار بود بر دل روشن گهران
شمع با بال و پرافشاني پروانه چه کرد
خواب را بستر بيگانه پريشان سازد
جان آگاه درين عالم بيگانه چه کرد
نيست تاب سخن سخت دل نازک را
با لب نازک او تا لب پيمانه چه کرد
بود بر شوخي او نه صدف گردون تنگ
در دل تنگ من آن گوهر يکدانه چه کرد
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست
زاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کرد
سيل بر دامن صحرا نگذشته است ترا
تو چه داني که به من جلوه مستانه چه کرد
کف ساقي يد بيضا شد ازين مي صائب
يارب آن باده لب سوز به پيمانه چه کرد