شماره ١٥٩: تا حيا قطع نظر زان گل رخسار نکرد

تا حيا قطع نظر زان گل رخسار نکرد
مور خط رخنه در آن لعل شکربار نکرد
دهن غنچه تصوير، تبسم زده شد
دل ما نوبر يک خنده سرشار نکرد
رفت چون آبله هر بدگهري دست بدست
گوهر ما ز صدف روي به بازار نکرد
چشم بر شربت خون دو جهان دوخته است
خويش را چشم تو بي واسطه بيمار نکرد
يوسف ما به تهيدستي کنعان در ساخت
جنس خود چون دگران کهنه به بازار نکرد
هرکسي گوهر خود را به خريدار رساند
صائب ماست که پرواي خريدار نکرد