شماره ١٥٨: دعوي بوسه به آن غنچه دهن نتوان کرد

دعوي بوسه به آن غنچه دهن نتوان کرد
در ميان چون نبود هيچ، سخن نتوان کرد
بس که تقريب پي آب شدن مي جويد
نگه گرم به آن سيب ذقن نتوان کرد
خلوتي نيست که خالي ز سخن چين باشد
پيش آيينه درين عهد سخن نتوان کرد
اي که بر آتش گل داشته اي دست از دور
خنده بر ناله مرغان چمن نتوان کرد
دعوي خون من و وعده دلدار يکي است
که به افسون مه و سال کهن نتوان کرد
هر کجا خامه صائب بگشايد سر حرف
سخن از خسرو (و) افکار (حسن) نتوان کرد