شماره ١٥٦: قطع اميد ازان موي کمر نتوان کرد

قطع اميد ازان موي کمر نتوان کرد
راه باريک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله جنبش مژگان تو نيست
پيش شمشير قضا سينه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشايي او پر خون است
گر چه در چشمه خورشيد نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حريفان بگذار
که به اين بدرقه از خويش سفر نتوان کرد
نگذري تا ز سر هستي ناقص چو حباب
سر ازين قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
اي بسا رزم که مردي سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درين وادي خونخوار گداخت
از تمناي جهان زود گذر نتوان کرد
عقده اي نيست درين دايره بي سر و پا
که ز هم باز به يک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بي دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتي ننهي بار رفيقان بر دل
پنجه در پنجه درياي خطر نتوان کرد
تا نمي در قدح اهل مروت باقي است
صائب از کوي خرابات سفر نتوان کرد