شماره ١٥٥: از تپش منع دل بي سر و پا نتوان کرد

از تپش منع دل بي سر و پا نتوان کرد
منع بيطاقتي قبله نما نتوان کرد
نتوان آب گرفت از جگر تشنه تيغ
دل ز دلدار به تدبير جدا نتوان کرد
با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
دو جهان چيست که در عشق فدا نتوان کرد؟
تن چه باشد که دريغ از سگ آن کو دارند؟
استخوان چيست که در کار هما نتوان کرد؟
سد آيينه ترا پيش نظر تا باشد
چون سکندر هوس آب بقا نتوان کرد
شود از سجده حق آينه دل روشن
بي قد خم شده اين تيغ جلا نتوان کرد
در حريمي که کند دلبر ما دست بلند
چيست پيراهن يوسف که قبا نتوان کرد؟
صبح در خون شفق مي تپد و مي گويد
که نفس راست درين تنگ فضا نتوان کرد
نگذري تا ز سر دانه دل چون پر کاه
دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد
به زباني که کشد خار ملامت صائب
دامن کعبه مقصود رها نتوان کرد