شماره ١٥٣: رخنه هايي که مرا در جگر آن مژگان کرد

رخنه هايي که مرا در جگر آن مژگان کرد
زرهي نيست که بتوان به قبا پنهان کرد
اين طراوت که گل روي ترا داده خدا
مي تواند نفس سوخته را ريحان کرد
گوي خورشيد به خون دست ز آسايش شست
حسن روزي که سر زلف ترا چوگان کرد
سرمه خامشي طوطي گويا گرديد
بس که نظاره او آينه را حيران کرد
تخم اميد من از سعي فلک سبز نشد
دانه سوخته خون در جگر دهقان کرد
هيچ جا زير فلک قابل آرام نبود
اين صدف گوهر محبوس مرا غلطان کرد
غوطه در خون شفق زد ز ندامت صائب
هر که چون صبح لبي زير فلک خندان کرد