شماره ١٤٤: غنچه راز مرا آه به ناخن وا کرد

غنچه راز مرا آه به ناخن وا کرد
خنده چاک، گريبان مرا رسوا کرد
زخم از پهلوي من طرف نمايان بربست
داغ در سينه من چشم تماشا وا کرد
گريه تلخ مرا خنده او شيرين ساخت
شعله آه مرا قامت او رعنا کرد
شعله حسن، جگر سوخته اي مي طلبيد
عشق در هر دو جهان گشت و مرا پيدا کرد
ببر اي باد صبا مژده به طفلان هوس
که در باغ نوي سبزه خطش وا کرد
برو اي زورق بي ظرف حباب از سر اشک
موج لنگر نتوانست درين دريا کرد
در هواداري آن زلف کم از شانه مباش
که سر خود همه را در سر اين سودا کرد
صائب اين تازه غزل را ز تو هرکس که شنيد
از سويداش به مجموعه دل انشا کرد