شماره ١٤٢: از ميان تيغ برآورد که زمان مي گذرد

از ميان تيغ برآورد که زمان مي گذرد
وقت پيرايش گلزار جهان مي گذرد
غافلان پشت به ديوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان مي گذرد
مي کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اينجا سبک از خواب گران مي گذرد
مي شود رو به قفا روز قيامت محشور
چون شرر هر که ز دنيا نگران مي گذرد
در بيابان ملامت دل ديوانه ما
همچو تيغي است که بر سنگ فسان مي گذرد
نتوان طوطي ما را به شکر داد فريب
سخن از چاشني کنج دهان مي گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده شب
روي پوشيده ز آيينه جان مي گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تير هر چند بود کج ز کمان مي گذرد
از جهان گذران نيست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاين ريگ روان مي گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضايت باشند
در گلستان، سخن آب روان مي گذرد
صائب از شرم برون آ، که درين يک دو سه روز
نوبت خوبي آن غنچه دهان مي گذرد