شماره ١٤١: روزگار طرب و نوبت غم مي گذرد

روزگار طرب و نوبت غم مي گذرد
ماتم و سور جهان زود ز هم مي گذرد
خواب آسودگي و عرصه هستي، هيهات
صبح ازين مرحله با تيغ دو دم مي گذرد
چه کند عرصه ايجاد به دلتنگي ما؟
سخن از تنگي صحراي عدم مي گذرد
ماه و خورشيد نتابند رخ از سيلي عشق
سکه را حکم به دينار و درم مي گذرد
هيچ کس نيست که در فکر دل خود باشد
عمر مردم همه در فکر شکم مي گذرد
لب لعل تو به اين آب نخواهد ماندن
دور فرماندهي خاتم جم مي گذرد
اين چه چشم است که از غمزه بي زنهارش
آب تيغ از سر آهوي حرم مي گذرد
صائب از اهل حسد مي گذرد بر دل من
آنچه بر آينه از صحبت نم مي گذرد