شماره ١٤٠: پاي بر چرخ نهد هر که ز سر مي گذرد

پاي بر چرخ نهد هر که ز سر مي گذرد
رشته چون بي گره افتد ز گهر مي گذرد
جگر شير نداري سفر عشق مکن
سبزه تيغ درين ره ز کمر مي گذرد
در بيابان فنا قافله شوق من است
کارواني که غبارش ز خبر مي گذرد
دل دشمن به تهيدستي من مي سوزد
برق ازين مزرعه با ديده تر مي گذرد
گرمي لاله رخان قابل دل بستن نيست
که به يک چشم زدن همچو شرر مي گذرد
در چنين فصل که نم در قدح شبنم نيست
خار ديوار ترا آب ز سر مي گذرد
غنچه زنده دلي در دل شب مي خندد
فيض، آبي است که از جوي سحر مي گذرد
عارفان از سخن سرد پريشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر مي گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر مي گذرد
چون صدف مهر خموشي نزند بر لب خويش؟
سخن صائب پاکيزه گهر مي گذرد