شماره ١٣٩: روز و شب بر من مهجور به تلخي گذرد

روز و شب بر من مهجور به تلخي گذرد
عيد و نوروز به رنجور به تلخي گذرد
ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع
از سر تنگ شکر مور به تلخي گذرد
تلخي و شوري و شيريني آب از خاک است
عمر در عالم پرشور به تلخي گذرد
زندگي را نبود چاشنيي بي مستي
عمر در باغ به انگور به تلخي گذرد
مال خود را نکند هر که به شيريني صرف
از سر شهد چو زنبور به تلخي گذرد
روزگار خط شبرنگ به شيرين دهنان
چون شب جمعه به مخمور به تلخي گذرد
راحت و رنج به اندازه هم مي بايد
شب کوتاه به مزدور به تلخي گذرد
تا به کي در تن خاکي، که شود زير و زبر
روز ما همچو شب گور به تلخي گذرد؟
تلخي مرگ شود شهد به کامش صائب
هر که زين عالم پرشور به تلخي گذرد