شماره ١٣٨: کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد

کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد
همچو سيلاب که بر خانه بدوشان گذرد
ديده هر که نشد باز درين عبرتگاه
روزگارش همه در خواب پريشان گذرد
خود شکن شهپر توفيق مهيا دارد
رفرف موج، سبک از سر عمان گذرد
تاج لعل از سر منصور نهندش بر سر
چون سر دار، سر هر که ز سامان گذرد
گذرد تشنه ديدار تو از روضه خلد
همچو ماتم زده کز طرف گلستان گذرد
رود از کار دو دستش ز عنانداري دل
هر که را از نظر آن سرو خرامان گذرد
قطع پيوند به دلهاي دو نيم آسان است
که سبک از سر خود پسته خندان گذرد
دل دشمن به تهيدستي ما مي سوزد
برق چون ابر ازين مزرعه گريان گذرد
رفت در بيخبري عهد جواني افسوس
تا بجا مانده هستي به چه عنوان گذرد
تا به کي صائب از آن جان جهان باشم دور؟
مرگ بهتر ز حياتي که به هجران گذرد