شماره ١٣٧: هر کجا قصه آن طره و کاکل گذرد

هر کجا قصه آن طره و کاکل گذرد
موج آشفتگي از دامن سنبل گذرد
که گذشته ازين باغ، که تا دامن حشر
عرق شرم ورق بر ورق گل گذرد
دامنش در گرو خار ندامت ماند
شوخ چشمي که ز عاشق به تغافل گذرد
دامن حسن غيور تو ازان پاکترست
که تمناي تو در خاطر بلبل گذرد
ننهم پاي ارادت به حريمي که در او
حرف طول امل و عرض تجمل گذرد
گريه حسرت ما از سر افلاک گذشت
سيل پرزور چو افتد ز سر پل گذرد
کشتي عقل، خراباتي اين گرداب است
زهره کيست دلير از قدح مل گذرد؟
بس که در هر گذري راهزني پنهان است
رشته از کوچه گوهر به تأمل گذرد
اگر از عمر گرانمايه بيابد مهلت
صائب آن نيست ز کشمير و ز کابل گذرد