شماره ١٣٤: از سري جوي سعادت که ز دولت گذرد

از سري جوي سعادت که ز دولت گذرد
تن به خواري دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علايق اينجا
سالم از دامن صحراي قيامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ايام حياتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علايق شد بند
تا که زين وادي خونخوار سلامت گذرد؟
مي توان رست به همواري ازين عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد
چون زمين پاک بود تخم مداريد دريغ
صبح حيف است که بي اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سايه اين خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مايده هستي را
اي خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
مي توان گفت نصيبي ز سخاوت دارد
باد دستي که ز آوازه همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر مي آيد
سيل از سينه کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پيش مسيحا اظهار
هرکه سالم ز دم تيغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصيان صائب
چون سياووش ز آتش به سلامت گذرد