شماره ١٣٣: جان کس از ديدن آن سيب زنخدان نبرد

جان کس از ديدن آن سيب زنخدان نبرد
اين ترنجي است که بر هر که خورد جان نبرد
هوس از حسن شود کامروا بيش از عشق
جيب و دامان تهي طفل ز بستان نبرد
نوبر گوي سعادت نکند چوگانش
هر که چون غنچه سر خود به گريبان نبرد
بي نيازي در جنت به رخش باز کند
مور اگر حاجت خود را به سليمان نبرد
دارد انجامي اگر راه طلب، سوختن است
غير پروانه کس اين راه به پايان نبرد
تا ابد خواري غربت نکشد در يتيم
دل نه طفلي است که عشقش به دبستان نبرد
تلخي باده کم از پنبه مينا نشود
بالش نرم ز سر خواب پريشان نبرد
غير موري که به لب مهر قناعت دارد
دهن تلخ کسي از شکرستان نبرد
با لب بسته بسازيد اگر اهل دليد
که سر از بزم برون پسته خندان نبرد
کي به جانهاي گرفتار دلش خواهد سوخت؟
يوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد
ترک سر گوي که در معرکه جانبازان
تا کسي سر ندهد گوي ز ميدان نبرد
زان سيه مي کند از آه جهان را عاشق
که کسي راه به سر منزل جانان نبرد
قسمت صائب از آن چهره همين حيراني است
شبنم از باغ بجز ديده حيران نبرد