شماره ١٣٢: هر که چون غنچه سر خود به گريبان نبرد

هر که چون غنچه سر خود به گريبان نبرد
وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد
از جهان قسمت ارباب نظر حيراني است
نرگس از باغ بجز ديده حيران نبرد
چشم ما شور بود، ورنه کدامين ذره است
کز تماشاي تو خورشيد به دامان نبرد
خط گستاخ چها با گل روي تو نکرد
مور اينجاست که فرمان سليمان نبرد
دل سودازده عمري است هوايي شده است
آه اگر راه به آن زلف پريشان نبرد
ترک سر کن که درين دايره بي سر و پا
تا کسي سر ندهد گوي ز ميدان نبرد
زلفش از حلقه سراپاي ازان چشم شده است
که کسي دست به آن سيب زنخدان نبرد
خاکيان را چه بود غير گنه راه آورد؟
سيل غير از خس و خاشاک به عمان نبرد
مي رسانند به آب اهل طمع، خانه جود
خانه را حاتم طي چون به بيابان نبرد؟
در و ديوار به محرومي من مي گريند
هيچ کس دامن خالي ز گلستان نبرد
تو که در مکر و حيل دست ز شيطان بردي
چه خيال است که ايمان ز تو شيطان نبرد؟
بازوي همت ما سست عنان افتاده است
ورنه گردون نه کماني است که فرمان نبرد
صائب از بس که خريدار سخن ناياب است
هيچ کس زاهل سخن شعر به ديوان نبرد