شماره ١٣١: چشم شوخ تو محال است که خوابش ببرد

چشم شوخ تو محال است که خوابش ببرد
مگر از مستي سرشار شرابش ببرد
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز
مگذاريد که گلچين به شتابش ببرد
بحر اگر از گهر خويش زند جوش گزاف
طفل اشکم به زبان آيد و آبش ببرد
صائب اين بار به صد دست نگه خواهم داشت
دل مجروح اگر جان ز عتابش ببرد