شماره ١٣٠: هر که آيينه به روشنگر ساغر ببرد

هر که آيينه به روشنگر ساغر ببرد
رخي افروخته چون مهر به محشر ببرد
سر درين وادي خونخوار گل پيشرس است
غمزه او نه حريفي است که افسر ببرد
ترک دستار سبکبار نگرداند مرا
فکر دستار مرا کيست که از سر ببرد؟
چند چون عود درين بزم دل سوخته ام
بوي خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟
داغ محروميم از وصل کسي مي داند
که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد
در اثر کوش که جز آينه دلسوزي نيست
که چراغي به سر خاک سکندر ببرد
هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است
نامه اي پاکتر از صبح به محشر ببرد
تا دل خويش به همت بتوان آينه ساخت
صائب آن نيست که حاجت به سکندر ببرد