شماره ١٢٩: دل محال است ز ما عشوه دنيا ببرد

دل محال است ز ما عشوه دنيا ببرد
يوسف آن نيست که فرمان زليخا ببرد
اين گراني که من از بار علايق دارم
نيست ممکن که مرا سيل به دريا ببرد
بيش ازين نيست که هرکس توانگر باشد
حسرتي چند ز ما بيش ز دنيا ببرد
کاش مي ماند بجا تخته اي از کشتي ما
که ازين ورطه به ساحل خبر ما ببرد
مي تواند کلف از آينه ماه زدود
هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد
محو در عالم بي نام و نشاني گشتيم
خبر عزلت ما کيست به عنقا ببرد؟
نيست جز پير خرابات عزيزي امروز
که به يک جام ز خاطر غم فردا ببرد
تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند
شوخ چشمي که دل از رنجش بيجا ببرد
از جهان با نظر بسته بسازيد که عشق
هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد
کرد هر چند ز غيرت عرق خون پرويز
نقش شيرين نتوانست ز خارا ببرد
سيل در سلک نقش سوختگان است اينجا
کوه تمکين ترا کيست که از جا ببرد؟
هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نيست
هر که خواهد دل و دين و خرد از ما ببرد
صائب آهسته روي پيشه خود ساز که آب
پنجه آتش سوزان به مدارا ببرد