شماره ١٢٧: دل و دين و خرد و هوش مرا صهبا برد

دل و دين و خرد و هوش مرا صهبا برد
حاصل عمر من اين سيل گران يکجا برد
نه همين تشنه من از ميکده بيرون رفتم
که صدف هم دل پرآبله از دريا برد
نکند جاذبه عشق اگر کوتاهي
مي توان بار دو عالم به تن تنها برد
کوه تمکين فلک، مهره بازيچه اوست
عالم آشوب نگاهي که مرا از جا برد
هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
طلب درد تو ما را به در دلها برد
چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد
که دل از آب شدن تشنگي ما را برد
نيست شايسته افسوس متاع دل ما
جاي رحم است بر آن دزد که اين کالا برد
گوهر از گرد يتيمي نتواند دل کند
گرد مجنون نتوان از دل اين صحرا برد
نيست در ميکده جز رطل گران دلسوزي
که تواند ز دل امروز غم فردا برد
مي توان شست سياهي ز دل شب صائب
نتوان از سر شوريده ما سودا برد