شماره ١٢٦: نه همين فکر مرا روز به من نگذارد

نه همين فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوي سخن نگذارد
هر عقيقي که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به ديوار يمن نگذارد
سر زلفي که من از شام غريبان ديدم
هيچ سودازده اي را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روي چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهيل عرق شرم دلم مي لرزد
که کسي دست بر آن سيب ذقن نگذارد
يک سحر لاله خورشيد نيايد بيرون
که فلک داغ نوي بر دل من نگذارد
در فسونسازي آن چشم سيه حيرانم
که خموش است و کسي را به سخن نگذارد
چون برم سر به گريبان خموشي صائب؟
که گريبان من از دست، سخن نگذارد