شماره ١٢٣: جام مي چهره انديشه نمايي دارد

جام مي چهره انديشه نمايي دارد
سينه درد کشان طرفه صفايي دارد
دل بيدرد ندارد خبر از پيکانش
ور نه اين بيضه فولاد همايي دارد
دلگشاتر ز تماشاي بناگوش تو نيست
صبح هر چند دم عقده گشايي دارد
مستي از گل نکند مرغ چمن را غافل
ناله بيخبران راه به جايي دارد
در گلوي جرسش ناله خونين گره است
کارواني که ز پي آبله پايي دارد
روزگاري است که از پيشروان مي گردد
چون علم هر که عصايي و ردايي دارد
هر دلي را غمي از عشق و مرا هر سر موي
غم تنهايي و اندوه جدايي دارد
گريه ماست که در هيچ دلي راهش نيست
ور نه باران ز صدف خانه خدايي دارد
تو غم خانه بي صاحب خود خور که حباب
خانه پردازتر از سيل، هوايي دارد
بوسه گر نيست، به پيغام دلم را بنواز
کز شکر ني چو تهي گشت نوايي دارد
گر نسازد به ثمر کام جهان را شيرين
سرو آزاده ما دست دعايي دارد
صفحه روي ترا ديده بدبين مرساد
که عجب آينه زنگ زدايي دارد
کعبه و دير شد از خامه صائب پرشور
فرصتش باد که مستانه نوايي دارد