شماره ١٢٢: ذره ام چشم به خورشيد لقايي دارد

ذره ام چشم به خورشيد لقايي دارد
استخوانم سر پيوند همايي دارد
منزل ماست که چون ريگ روان ناپيداست
ور نه هر قافله اي راه به جايي دارد
درد درمان طلبيهاست که بي درمان است
ور نه هر درد که ديديم دوايي دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود مي نازد
دامن باديه هم آبله پايي دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمايي دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هيهات
اين سخن را به کسي گو که قبايي دارد
در صف اهل ريا از همه کس در پيش است
چون علم هر که عصايي و ردايي دارد
مژه بر هم نزد آيينه ز انديشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفايي دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمين نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربايي دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشي و هر گوش نوايي دارد
اين که از لغزش مستانه نمي انديشد
مي توان يافت که دل تکيه به جايي دارد
صائب اين آن غزل حافظ شيرين سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد