شماره ١١٩: گوشه گيري که لب نان حلالي دارد

گوشه گيري که لب نان حلالي دارد
سي شب از گردش ايام هلالي دارد
نيست جوياي نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمايي نکند هر که کمالي دارد
آب بر حسن گلوسوز فشاندن ستم است
ور نه لب تشنه ما آب زلالي دارد
چشم حيران کند از قطره شبنم ايجاد
هر که چون لاله و گل چهره آلي دارد
صدف بسته دهان نيست ز گوهر خالي
نشوي غافل ازان دل که ملالي دارد
فکر آن موي ميان برد ز من صبر و قرار
خواب تلخ است بر آن کس که خيالي دارد
بال طاوس به صد چشم نگهبان خودست
نيست ايمن ز خطر هر که جمالي دارد
هر که چون نافه سر خود به گريبان برده است
مي توان يافت که رم کرده غزالي دارد
خال از انديشه خط روز خوش از عمر نديد
واي بر اختر سعدي که وبالي دارد
نتوان نسخه ازان چشم ز شوخي برداشت
ور نه مجنون به نظر چشم غزالي دارد
قسمت ديده شورست ازو گريه تلخ
هر که هر روز چو خورشيد زوالي دارد
پرده صبح اميدست شب نوميدي
دل سودازده اميد وصالي دارد
از ادب نيست شدن دست و گريبان با شمع
ور نه پروانه ما هم پر و بالي دارد
گر چه از بزم تو دل حلقه بيرون درست
با خيال تو عجب صحبت حالي دارد
هر که در دايره ساده دلان نيست چو ماه
دل نبندد به کمالي که زوالي دارد
دل خون گشته اش از آب بود لرزانتر
هر که سر در قدم تازه نهالي دارد
چه ضرورست چو خورشيد به درها گردد؟
هر که در پرده شب راه سؤالي دارد
دل زاهد نشود صاف به صوفي صائب
زشت از ديدن آيينه ملالي دارد