شماره ١١٧: هر که رخساره آيينه گدازي دارد

هر که رخساره آيينه گدازي دارد
رو به هر دل که گذارد در بازي دارد
کرد اگر زير و زبر بتکده ها را محمود
هند هم بهر مکافات ايازي دارد
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گيرنده من دست درازي دارد
چون دم تيغ ز هر موج دلش مي لرزد
هر که در دل چو صدف گوهر رازي دارد
من که دارم گره از کار دلم باز کند؟
سينه کبک دري چنگل بازي دارد
دل در آن زلف شب و روز بود در تب و تاب
شمع اگر در دل شب سوز و گدازي دارد
در ته پرده ز جوهر بودش چين جبين
گر چه آيينه در خانه بازي دارد
منزل روي تو بسيار به دل نزديک است
گر چه زلف تو ره دور و درازي دارد
گردن از بندگي عشق مکش چون يوسف
که عجب سلسله بنده نوازي دارد
زلف کوته شد و بيدار نگرديد از خواب
چشم مست تو عجب خواب درازي دارد
مي برند اهل جهان دست به دستش چون گل
هر که خلق خوش و پيشاني بازي دارد
صائب از خامه ما گلشن معني به نواست
باغ اگر بلبل هنگامه طرازي دارد