شماره ١١٤: از بتان شسته عذاري که حجابي دارد

از بتان شسته عذاري که حجابي دارد
چشم بد دور که خوش عالم آبي دارد
خار در ديده بي پرده شبنم شکند
از حيا چهره هر گل که نقابي دارد
به دل روشن اگر يار نمي پردازد
حسن مستور ز آيينه حجابي دارد
نتوان ديد در آن روي عرقناک دلير
گل اين باغ عجب تلخ گلابي دارد
شب اندوه وفادار ندارد پايان
صبح عشرت نفس پا به رکابي دارد
نيست ممکن که به خورشيد درخشان نرسد
هر که چون شبنم گل چشم پرآبي دارد
دم نشمرده محال است برآرد چون صبح
هر که در مد نظر روز حسابي دارد
چون نفس راست کنم من، که به صحراي طلب
گر همه سنگ نشان است شتابي دارد
خضر را تشنه ز سرچشمه حيوان آورد
وادي عشق فريبنده سرابي دارد
تا به خاري نرساند ننشيند از پا
در جگر آبله تا قطره آبي دارد
شب تارش به دو خورشيد بود آبستن
هر که در وقت سحر جام شرابي دارد
مزرع ماست که آبش بود از ديده خويش
ور نه هر کشت که ديديم سحابي دارد