شماره ١١٣: سالک اميد نجات از دل روشن دارد

سالک اميد نجات از دل روشن دارد
مرغ زيرک نظر از خانه به روزن دارد
هرکه با صدق عزيمت سفري گرديده است
خطر از راهنما بيش ز رهزن دارد
مي برد راه به سررشته مقصود کسي
که دلي تنگتر از ديده سوزن دارد
صحبت سوختگان مي برد از دلها زنگ
نظر آيينه ز گلزار به گلخن دارد
نبود گوهر شب تاب به روغن محتاج
به مي ناب چه حاجت دل روشن دارد؟
هست صد پيرهن از سنگ دلش محکم تر
آن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارد
از غم جسم بود جان مجرد فارغ
طاير قدس چه حاجت به نشيمن دارد؟
هست بر سلسله زلف روان حکم نسيم
ناوک آه چه انديشه ز جوشن دارد؟
دست مي بايدش اول ز سر خود شستن
هر که چون غنچه سر و برگ شکفتن دارد
خردسالي که منم واله و ديوانه او
دل سنگين عوض سنگ به دامن دارد
نگه گرم تو با غير ندارد کاري
هر چه دارد به من سوخته خرمن دارد
فرصت حرف نخواهي به لب خود دادن
گر بداني که چه مقدار مکيدن دارد
جور بر عاشق بيدل ز مروت دورست
مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟
سخني کز سر دردست کند دل را گرم
ناله صائب دل خسته شنيدن دارد