شماره ١١٠: دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد؟

دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد؟
کشتي نوح چه انديشه ز طوفان دارد؟
غمزه شوخ ترا نيست محرک در کار
تيغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهايي ما
فيض صبح وطن اين شام غريبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قديم است او را
سر زلفي که مرا بي سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس مي شويد
چهره اي کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که اين ابر سياه
در ته دامن خود چشمه حيوان دارد
بيشتر ساده دلان کشته شمشير خودند
صبح از خنده خود زخم نمايان دارد
مگذر از دامن صحراي قناعت کانجا
مور در زير نگين ملک سليمان دارد
از جگر سوختگان نيست بجز لاله کسي
که چراغي به سر خاک شهيدان دارد
در پريشاني خلق است مرا جمعيت
دل من طالع سي پاره قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاري که مرا واله و حيران دارد
نتوان جمع به شيرازه سامان کردن
خاطري را که غم رزق پريشان دارد
آن که از تيغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهاي پريشان دارد
خواري چرخ بود رزق عزيزان صائب
روي يوسف خبر از سيلي اخوان دارد