شماره ١٠٧: خصم را عقل مقيد به تحمل دارد

خصم را عقل مقيد به تحمل دارد
سيل را ريگ مسخر به تنزل دارد
از ثبات قدم ما دل تيغ آب شود
سيل در باديه ما خطر از پل دارد
بس که چشمم ز پريشان نظري ترسيده است
نخورم آب ازان چشمه که سنبل دارد
حيرت روي تو از هوش چمن را برده است
شبنم آيينه به پيش نفس گل دارد
چمن آرا چه خيال است که بيند در خواب
غنچه آن گوشه چشمي که به بلبل دارد
چرخ را شورش سوداي من از جا برداشت
طاقت سيل گرانسنگ کجا پل دارد؟
صائب اين تازه غزل آن غزل شاپورست
که گران مي رود آن کس که توکل دارد