شماره ١٠٢: سخني کز دل بيتاب بود پردارد

سخني کز دل بيتاب بود پردارد
نامه شوق چه حاجت به کبوتر دارد؟
پوست بر پيکر من قلعه آهن شده است
رگ ز خشکي به تنم جلوه نشتر دارد
خبر از گوهر اسرار ندارد غواص
اين محيط از نفس سوخته عنبر دارد
خانه از بحر جدا ساخت به يک قطره آب
دل پر آبله اي بحر ز گوهر دارد
تخم چون سوخت، پريشان نکند دهقانش
دل سودازده جمعيت ديگر دارد
گوش تا گوش زمين پر ز گرانباران است
هيچ کس نيست که باري ز دلي دارد
از خط افسرده نشد گرمي هنگامه حسن
جوش دريا چه غم از خامي عنبر دارد؟