شماره ١٠١: شوق من سرکشي از زلف معنبر دارد

شوق من سرکشي از زلف معنبر دارد
آتشم بال و پر از دامن محشر دارد
سخن سرد چه تأثير کند در دل گرم؟
جوش دريا چه غم از خامي عنبر دارد؟
خوان خورشيد ز سرپوش بود مستغني
سر آزاده ما ننگ ز افسر دارد
عيب خود را چه خيال است نپوشد نادان؟
کل محال است کلاه از سر خود بردارد
تار سبحه است ز دل هر سر مو زان خم زلف
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
نيست ممکن شود آسوده، دل از لرزيدن
شانه تا راه در آن زلف معنبر دارد
بس که سيراب بود تيغ تو، در هر زخمي
بر جگر سوختگان منت کوثر دارد
چشم خورشيد ز رخسار تو مي آرد آب
نسخه از روي تو آيينه چسان بردارد؟
صائب از بس که جگر سوز بود مضمونش
خطر از نامه من بال سمندر دارد