شماره ١٠٠: سالک از منزل نزديک شکايت دارد

سالک از منزل نزديک شکايت دارد
شوق را سست کند ره چو نهايت دارد
تشنه تيغ فنا راست سپر ابر بلا
شمع آتش به سر از دست حمايت دارد
استخوانش اگر از دوري ره سرمه شود
عاشق از يار همان چشم عنايت دارد
آتشي در ته پا هست اگر رهرو را
هر گياهي به رهش شمع هدايت دارد
تاک از گريه مستانه به ميخانه رسيد
گريه اي کز سر دردست سرايت دارد
سود سوداي محبت همه در نقصان است
ساده لوح آن که تمناي کفايت دارد
اول سير و سلوک است به دريا چو رسد
گر به ظاهر سفر سيل نهايت دارد
صائب انديشه انجام نيارم کردن
بس که آشفته مرا فکر بدايت دارد