شماره ٩٨: چشم پرکار تو در پرده بيانها دارد

چشم پرکار تو در پرده بيانها دارد
در تبسم لب جان بخش تو جانها دارد
از دل سنگ تو بر کوه بود پشت بلا
فتنه از زلف تو در دست عنانها دارد
چون جهد صيد ز تير تو، که از چين جبين
قدر انداز نگاه تو کمانها دارد
خم ابروي تو غافل نشود از دلها
که کماندار توجه به نشانها دارد
نه همين پرده دل از تو گريبان چاک است
ماه رخسار تو هر گوشه کتانها دارد
حسن از پرده ناموس شود رسواتر
ورنه آن آينه رو آينه دانها دارد
به تکلف دو سه روزي ز ستم دست بدار
کز خط سبز، عذار تو قرانها دارد
تيغ ناز تو ز خط زنگ برآورد و هنوز
غمزه شوخ تو سر در پي جانها دارد
از سر رغبت اگر دست ز جان خواهي شست
وادي عشق عجب آب روانها دارد
چند در صومعه محشور بود با پيران؟
آن که در کوي خرابات جوانها دارد
شادي باده سبکسيرتر از رنگ حناست
چه نهي دل به بهاري که خزانها دارد؟
يک زبان نيست فزون قسمت صاحب گفتار
حسن کردار ز هر عضو زبانها دارد
آن که در شکر، زبان بر دهنش مسمارست
چون رسد وقت شکايت چه زبانها دارد
پيش من نيست کم از لاله صحراي بهشت
کف خوني که ز داغ تو نشانها دارد
مي کند ديدنش از داغ جگر را معمور
وادي عشق عجب لاله ستانها دارد
شمع هرچند به آتش نفسي مشهورست
خامه صائب ما نيز بيانها دارد