شماره ٩٣: دل آسوده طمع هر که ز دنيا دارد

دل آسوده طمع هر که ز دنيا دارد
زير بال و پر خود بيضه عنقا دارد
غافل از حق نشود روح به ويرانه جسم
سيل هر جا که بود روي به دريا دارد
خويش را تا نگذارد ننشيند از پا
هرکه چون شمع سر عالم بالا دارد
دم جان بخش اثر در دل آهن نکند
چشم سوزن چه تمتع ز مسيحا دارد؟
از علم لشکريان را نتوان غافل کرد
دو جهان چشم بر آن قامت رعنا دارد
کار چون در گره افتد به دعا دست برآر
شانه در عقده گشايي يد طولي دارد
نيست خالي سر مويي به تن از جان لطيف
هر که را جا نبود، در همه جا جا دارد
دل محال است که ساکن شود از لرزيدن
شانه تا راه در آن زلف چليپا دارد
گر چه يعقوب مرا پاي طلب کوتاه است
بوي پيراهن يوسف يد طولي دارد
تو ز طفلي است که در خانه نداري آرام
ور نه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟
لازم برق بود ريزش باران صائب
گريه بسيار ز پي خنده بيجا دارد