شماره ٩١: تيغ سيراب تو فيض دم عيسي دارد

تيغ سيراب تو فيض دم عيسي دارد
خون اگر بر سر اين آب شود جا دارد
مي زدايد نفس صدق ز دلها زنگار
صبح در چهره گشايي يد بيضا دارد
جان روشن ز دم تيغ نمي انديشد
شمع از سرزنش گاز چه پروا دارد؟
گر چه ني عقده خود را نتواند وا کرد
در گشاد گره دل يد طولي دارد
اگر از حلقه زنجير کشد مجنون پاي
ديگر اين سلسله را کيست که برپا دارد؟
گر چه چشم تو نبيند به تو پا از ناز
خم ابروي تو خم در خم دلها دارد
دل سنگين ترا حلقه بيرون درست
ناله من که اثر در دل خارا دارد
چهره او ز نگه گر نشود گرد آلود
نه به يک چشم، به صد چشم تماشا دارد
چون برآرد ز گريبان سر خود را مجنون؟
که سيه خانه ليلي ز سويدا دارد
رنگ و بو مانع روشن گهر از جولان نيست
شبنم از برگ گل آتش به ته پا دارد
لنگر از قافله ريگ روان مي طلبد
هرکه آسودگي از عمر تمنا دارد
تو ز طفلي همه تن ديده حيران شده اي
ورنه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟
بوي پيراهن اگر تند رود معذورست
دشمني در پي چون چشم زليخا دارد
صائب از گردش چشم که دگر مست شدي؟
که سخنهاي تو کيفيت صهبا دارد