شماره ٧٥: از نظر بازي من چشم سخنگو گردد

از نظر بازي من چشم سخنگو گردد
پرده خواب ز شوخي رم آهو گردد
چون حنا کز سفر هند شود غاليه رنگ
خون دل مشک در آن حلقه گيسو گردد
مي شود تيره ز ياد گنه آيينه دل
کز نمي سبزه زنگار به نيرو گردد
کيست هم پله شود با تو که از شرم، گهر
مي شود آب که در چشم ترازو گردد
طي شود در نفسي زندگيش همچو حباب
سر هرکس که درين بحر هوا جو گردد
دخل بيجاست گران بر دل ارباب سخن
که دماغ قلم آشفته به يک مو گردد
کاهلي غوطه به زنگار دهد جانها را
بيشتر آب روان سبز درين جو گردد
صيقلي ساز دل تيره خود را صائب
که دورو چون شود اين آينه يکرو گردد