شماره ٧٤: منحرف از نگه آن قبله ابرو گردد

منحرف از نگه آن قبله ابرو گردد
اين ترازوي سبکروح به يک مو گردد
بي سخن مي برد از هوش نظربازان را
آه ازان روز که آن چشم سخنگو گردد
سرو را فاخته از طوق به زنجير کشد
هر کجا جلوه گر آن قامت دلجو گردد
خاطر جمع بود در گره دلتنگي
گل نشکفته محال است که بي بو گردد
راز پنهان فلک ابجد طفلانه اوست
هرکه را جام جم از کاسه زانو گردد
پله عشرتش از قاف گرانسنگ ترست
در دل هرکه خدنگ تو ترازو گردد
دامن افشان ز رياضي که تو بيرون آيي
سرو انگشت ندامت به لب جو گردد
هست در پرده آتش رخ گلزار خليل
مي توان چيد گل از يار چو بدخو گردد
هرکه شد واله و ديوانه ليلي نگهان
در نظر موج سرابش رم آهو گردد
سر مويي به دل خلق گراني مپسند
که ترازوي مکافات به يک مو گردد
ماند در صفحه رخسار تو صائب حيران
طوطي از آينه هرچند سخنگو گردد