شماره ٧٢: گر چنين خون دل ازان طره مشکين گردد

گر چنين خون دل ازان طره مشکين گردد
شانه را دست در آن زلف نگارين گردد
مانع شوخي آن چشم نشد پرده خواب
برق در ابر محال است بتمکين گردد
مي بري دلبري اي شوخ زحد، مي ترسم
کز گر انباري دل زلف تو بي چين گردد
از جوان حرص فزون است کهنسالان را
خار چون خشک شود بيش شلايين گردد
عالمي گردن اميد برافراخته اند
تا به خون که دم تيغ تو رنگين گردد
اگر از باده شود چهره خوبان رنگين
باده از چهره رنگين تو رنگين گردد
چشم خورشيد کز او خيره شود چشم جهان
از تماشاي رخت مشرق پروين گردد
کوه غم بار به دل نيست طلبکار ترا
که سبکسير شود سيل چو سنگين گردد
پاي خوابيده محال است به معراج رسد
چشم خودبين چه خيال است خدابين گردد