شماره ٦٩: سر شوريده ز تسليم به سامان گردد

سر شوريده ز تسليم به سامان گردد
دل پريشان نشود ديده چو حيران گردد
از پريشاني دل خانه تن زندان است
غنچه شو تا نفس تنگ گلستان گردد
از گشايش نبود بهره تهي مغزان را
پسته پوچ محال است که خندان گردد
چه کشي تيغ به رخساره گلرنگ، که خط
کافري نيست که از تيغ مسلمان گردد
قمري از سرو به زنهار برآرد انگشت
در رياضي که نهال تو خرامان گردد
در کف آه بود بست و گشاد دل من
ابر از باد شود جمع و پريشان گردد
نرسد شهر به داد دل مجروح، مرا
خوش نمک زخم من از شور بيابان گردد
دل تسلي شود از دست نوازش صائب
بحر ساکن اگر از پنجه مرجان گردد