شماره ٦٧: چشم شوخ تو چو بر همزن مژگان گردد

چشم شوخ تو چو بر همزن مژگان گردد
دو جهان فتنه به هم دست و گريبان گردد
در غبار دل ما آه عبث پيچيده است
اين نه ابري است که از باد پريشان گردد
حيرت وصل زبان بند لب گفتارست
طوطي آن به که جدا از شکرستان گردد
بي حجاب تن خاکي نرسد جان به کمال
پسته بي پوست محال است که خندان گردد
داغ محرومي اگر آب کند سايل را
به ازان است که شرمنده احسان گردد
از کفن جامه احرام سرانجام دهد
هرکه را درد طلب سلسله جنبان گردد
عشق هر روز شد از روز دگر مشکلتر
نيست در طالع اين کار که آسان گردد
هرکه چون آبله در حلقه آهل نظرست
هر قدم گرد سر خار مغيلان گردد
در پريخانه دل نيست قرارش صائب
طفل اشکي که بدآموز به دامان گردد