شماره ٦٦: دل ما کي تهي از درد به افغان گردد؟

دل ما کي تهي از درد به افغان گردد؟
اين نه ابري است که از باد پريشان گردد
روي يوسف کند آن روز جهان را روشن
که برافروخته از سيلي اخوان گردد
صبر کن بر نفس گرم خود اي تشنه جگر
که چو دل آب شود چشمه حيوان گردد
ياد رخسار لطيف تو عجب اکسيري است
که غبار دل ازو سنبل و ريحان گردد
چون فلاخن که سبکسير شد از سنگ، ترا
خواب سنگين مدد شوخي مژگان گردد
نشود زخم زبان گر مروان را مانع
برق را توشه ره، خار مغيلان گردد
سنبلستان شده از خواب پريشان عالم
تا که بيدار ازين خواب پريشان گردد؟
ديده اي را که چو آيينه پريشان نظرست
هيچ تدبير چنان نيست که حيران گردد
مي درد پرده خود بيشتر از پرده او
هرکه باکم ز خودي دست و گريبان گردد
نيست ممکن که زند تنگي ازو خيمه برون
ديده مور اگر ملک سليمان گردد
مي تواند مژه پيچيد عنان اشک مرا
بحر اگر عاجز سر پنجه مرجان گردد
غم منصور که دارد، غرض عشق اين است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
بوسه آن روز تواني به لب ساحل زد
که خس و خار تو بازيچه طوفان گردد
حکمت اين بود درين سير و سفر صائب را
که به جان تشنه ديدار صفاهان گردد