شماره ٦٢: که گمان داشت ز خط حسن تو زايل گردد؟

که گمان داشت ز خط حسن تو زايل گردد؟
فرد خورشيد که مي گفت که باطل گردد گردد؟
خط مشکين نفس بيهده اي مي سوزد
سحر چشم تو نه سحري است باطل که گردد
گر فتد چشم صنوبر به نهال قد او
نه به يک دل، که گرفتار به صد دل گردد
عاشق آن است که از گريه شادي خونش
شسته از دامن بيرحمي قاتل گردد
خون چو شد مشک، دگر بار نمي گردد خون
دل ديوانه محال است که عاقل گردد
روز روشن نشود کرم شب افروز سفيد
با رخ خوب تو چون ماه مقابل گردد؟
مي شود موج خطر سلسله جنبان محيط
شور ديوانه يکي صد ز سلاسل گردد
چون صدف طالعي از عقده مشکل دارم
که اگر آب خورم آبله دل گردد
حرص پيران شود از ريزش دندان افزون
صدف از بي گهريها کف سايل گردد
مي شود روزي دندان ندامت، دستي
که بدآموز به دامان وسايل گردد
به سپندي دل روشن گهران مي سوزد
که ز بيتابي خود دور ز محفل گردد
نشود حرص تهي چشم به احسان خاموش
که لب نان، لب در يوزه سايل گردد
دانه سوخته خاک فراموشان باد!
صائب آن روز که از ياد تو غافل گردد