شماره ٦١: چه بهشتي است که يارم ز سفر برگردد

چه بهشتي است که يارم ز سفر برگردد
از نظر ناشده چون نور نظر برگردد
قدرت عجز اگر اين است که من يافته ام
تيغ دندانه شود تا ز سپر برگردد
سفر عشق محال است مکرر نشود
هرکه اين راه به پا رفت به سر برگردد
نه چنان رفته ام از خود که به خود باز آيم
به دل سنگ محال است شرر برگردد
ترک دنيا نکند حرص به دست افشاندن
مگس خيره مکرر به شکر برگردد
تير آه من و انديشه ز گردون، هيهات
ناوک سخت کمان کي ز سپر برگردد؟
رم آهو که عنانش به کف خودرايي است
به تماشاي تو اي طرفه پسر برگردد
از غريبي دل خود همچو مه بدر مخور
که به خورشيد همان نور قمر برگردد
تير آهي که به صد زور گشايم ز جگر
از نگونساري طالع به جگر برگردد
جان شيرين نکند ياد ز دنياي خسيس
به ني خشک محال است شکر برگردد
عمر چون رفت ز کف، سود ندارد افسوس
کي به نيسان ز صدف آب گهر برگردد؟
بيخبر يار مگر بر سرم آيد صائب
ور نه آن صبر که دارد خبر برگردد؟