شماره ٥٨: حسن در هر نگهي عالم ديگر گردد

حسن در هر نگهي عالم ديگر گردد
به نسيمي ورق لاله و گل برگردد
گل رويي که نيايد ز لطافت به خيال
چه خيال است در آيينه مصور گردد؟
مي رود خود بخود از کار دل خونشده ام
اين نه خوني است که محتاج به نشتر گردد
تا زند پر، شود از گرمي پرواز کباب
نامه شوقم اگر بال کبوتر گردد
چون سليمان سخن مور به رغبت بشنو
تا بر آيينه اقبال تو جوهر گردد
بر دل گرمي اگر دست گذاري از لطف
چون صدف آبله دست تو گوهر گردد
دم جان بخش نسيم سحري را درياب
پيش ازان کز نفس خلق مکدر گردد
تربيت را نبود در دل تاريک اثر
جوش دريا سبب خامي عنبر گردد
کار دلها نشود بي نفس گرم تمام
ماه از خويش محال است منور گردد
مي رساند به صدف دانه گوهر خود را
ساده لوح آن که پي رزق مقدر گردد
هر حجابي که درين راه به يک سو فکنم
دل مغرور مرا پرده ديگر گردد
دست در دامن تسليم و رضا زن صائب
تا ترا موج خطر دامن مادر گردد