شماره ٥٧: سخن عشق محال است مکرر گردد

سخن عشق محال است مکرر گردد
بحر در هر نفسي عالم ديگر گردد
سخن عشق به تکرار ندارد حاجت
کي تهي حوصله بحر ز گوهر گردد؟
از جنون حرف مکرر نشنيده است کسي
حرف عقل است که نشنيده مکرر گردد
نظر پير مغان گرمتر از خورشيدست
چه غم از باده اگر دامن ما تر گردد؟
کفر نعمت بود از جنت اگر ياد کند
ديدن روي تو آن را که ميسر گردد
پله حسن به تمکين ز تماشايي شد
يوسف از جوش خريدار به لنگر گردد
نفس آن روز برآرم به خوشي از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد
به زر قلب ز اخوان نخرد يوسف را
از تماشاي تو چشمي که توانگر گردد
گر به ميخانه مرا جاذبه پير مغان
از کرم راهنما نوبت ديگر گردد:
دست وقتي کنم از گردن مينا کوتاه
که مرا طوق گريبان خط ساغر گردد
مي پرد ديده اميد دو عالم صائب
تا که را دولت ديدار ميسر گردد