شماره ٥٥: پنبه گوشم اگر پنبه مينا گردد

پنبه گوشم اگر پنبه مينا گردد
مستي باده گلرنگ دو بالا گردد
گردبادش نفس سوخته خواهد گرديد
گر غبار دل من دامن صحرا گردد
روز در سينه تاريک تو شب مي گردد
نفس از لب به چه اميد به دل وا گردد؟
دل آگاه بود ريخته خامه صنع
نقطه از سعي محال است سويدا گردد
ما به يک نقطه خال از رخ او محو شديم
وقت آن خوش که بر اين صفحه سراپا گردد
از ته سبزه خط، همچو مه از ابر تنک
رفتن حسن به تعجيل هويدا گردد
شمع را جامه فانوس پر و بال شود
هرکجا دلبر من انجمن آرا گردد
تا نبندد ادب عشق زليخا را چشم
چشم يعقوب محال است که بينا گردد
اشک ماتم شود آبي که به رغبت ندهند
ابرها روترش از تلخي دريا گردد
کشش جاذبه اصل بلند افتاده است
سخت مي ترسم ازين شيشه که خارا گردد
مانع رزق مقدر نشود در بستن
در رحم روزي اطفال مهيا گردد
سفله از منع به دامن نکشد پاي طلب
که به هر دست فشاندن چو مگس وا گردد
از گرانجاني من شوق زمين گير شده است
آب را ريگ روان سلسله پا گردد
رتبه حرف ز خاموشي هرکس پيداست
جوهر آينه از پشت هويدا گردد
صائب از چهره مقصود تواند گل چيد
هر که را آينه سينه مصفا گردد