شماره ٥٤: جوهر مي ز رگ ابر مثني گردد

جوهر مي ز رگ ابر مثني گردد
از شفق رنگ مي لعل دو بالا گردد
يک زمان پرده ازان روي دل آرا بردار
تا سيه خانه اين دشت سويدا گردد
خاکساري است که از درد طلب مي پيچد
گردبادي که درين دامن صحرا گردد
شوق اگر عام کند سلسله جنباني را
کوه چون ريگ روان باديه پيما گردد
شود از آه پريشان دل خورشيد سياه
خط ز رخسار تو روزي که هويدا گردد
کوهکن را به سخن صورت شيرين نگذاشت
لاف بيکار بود کار چو گويا گردد
نامه تسکين ندهد ديده مشتاقان را
کف محال است که مهر لب دريا گردد
گريه مردم بيدرد شود خرج زمين
اين نه سيلي است که پيوسته به دريا گردد
گر بداند چه ثمرهاست تهيدستي را
سرو آواره ز گلزار به يک پا گردد
هرکه صائب شود از باده عرفان سرگرم
همچو خورشيد درين دايره تنها گردد