شماره ٥١: يوسفي نيست دل خوش که هويدا گردد

يوسفي نيست دل خوش که هويدا گردد
عافيت گمشده اي نيست که پيدا گردد
سنگ اطفال به ديوانگي ما افزود
خنده کبک ز کهسار دو بالا گردد
از فضا کم نشود وحشت خونين جگران
لاله را دل سيه از دامن صحرا گردد
صيقل آينه غيب همان در غيب است
دل محال است به تدبير مصفا گردد
دل وحشت زده از سينه کجا ياد کند؟
چه خيال است که گوهر به صدف واگردد؟
قطره تا موج سبکسير تواند گرديد
حيف باشد گره خاطر دريا گردد
در دل ساده ما عقل کند جلوه عشق
نقطه سهو بر اين صفحه سويدا گردد
رشته گوهر عبرت که نگاهش خوانند
تا کي از بي بصري دام تماشا گردد؟
چهره شمع شد از سيلي پروانه کبود
به چه اميد کسي انجمن آرا گردد؟
سينه چاک مرا بخيه زدن ممکن نيست
هر سر خاري اگر سوزن عيسي گردد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
قاف پوشيده کجا از پر عنقا گردد؟